سارا سارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

سارا

بازم نقطه ... سر خط !

برقراری یک رابطه مستحکم و منطقی و در عین حال دوستانه مادر و فرزندی شاید کار ساده ای نباشه ... مادر ایده آل و شایسته بودن و خوب موندن شاید چندان راحت نباشه .  وارد شدن به دنیای کودکانه و درک احساسات لحظه به لحظه شون تو هر زمان و مکان ممکنه خارج از توان آدم بنظر بیاد ... حفظ آرامش و خونسردی تو لحظه های خاص شاید گاهی غیر ممکن بنظر  برسه! ... اما مهم اینه که   چشمهای سیاه و کنجکاو دخملکت فقط خوبیها رو می بینه و قلب پاک و بی غل و غشش  همیشه  بهترینها رو ثبت می کنه ! ... وروجکت هنوز علاقه ای به کشیدن نقاشی نشون نمی ده و بیشتر از رنگ آمیزی و بریدن کاغذ و خطوط هندسی لذت می بره ... لابد از کم حوصلگی و کم وقت گذاشتن مام...
19 بهمن 1390

شرح مختصر...

از همون موقع که با اولین نوای آهنگین و تکون دادن دستهای کوچولویش اولین گل لبخند رو لبهایش نقش بست ، همیشه بیم اینرو داشتی که نکنه دوران کودکی و خردسالیش نشاط لازم رو نداشته باشه ... که نکنه تو پیچ و خم روزمرگی و دوندگی های جاری ، جا بمونیم از لذت دوران نوزادی و بچگی کردنهایش ... که غافل بشیم از خواسته ها و علایق کودکیش ... و حالا که وروجک  کوچکترین تغییر در حالات درونی و گرفتگی چهره ات رو از نگاهت می خونه ! شاید باید بیشتر به فکر حس شادی و نشاط تو فضای خونه باشی ...  دخملک با ذوق و شوق ده تا سی دی عوض میکنه و همه رو رو زمین پخش می کنه ! بالاخره موزیک مورد علاقه اش رو پیدا میکنه و میاد سراغت و میگه این کارهارو ولش کن ! بیا دست همدیگ...
19 بهمن 1390

سرخی و گرمی از تو ...

چرایش را نمی دانم اما همیشه از دیدن چهره معصومش در خواب  حس عجیبی داشته ام! . انگار با مظلومیتش می خواهد من را یاد تقصیراتم بیاندازد ... یاد اینکه کجا بهش کم توجهی کرده ام ... کجا خواسته اش رو درست برآورده نکرده ام ... کی جواب سوالش رو سر بالا داده ا م ... چطوری از زیر خواسته اش فرار کرده ام ... کجا بی خبر و بدون خداحافظی ترکش کرده ام و  کی از کوره در رفتم و بعد شبنم مژه های بلند و پر پشتش رو با دستهایم پاک کرده ام ... یاد وقتهایی که دخملک با التماس گفته بغلم کن و نتونستم! ... یاد وقتهایی که ازم خواسته بشینم کنارش و باهاش بازی کنم و وقتش رو پیدا نکرده ام! ... یاد لحظه هایی که با گریه ازم خواسته تنهایش نگذارم و قبول نکرده ام ! ... ی...
19 بهمن 1390

الهي پيرشي عزيزم

  خيلي آرزو مي كردم روزي بياد كه تو دستاي دوست داشتني ات مداد رنگي بگيري و نقاشي كني و ... تا حدودي رنگها رو یاد گرفته اي و رنگ آبی رو کاملا می شناسي و رنگهای نارنجی و صورتی و سبز رو هم يه خورده قاطي مي كني، وقتي ازت می خوام که مداد صورتی رو بدي. اونوقت با دقت همه مدادها رو نگاه می کني (این دقتت منو کشته) و رنگ مورد نظر رو پیدا می کني و می دي و كلي خودتو تحسين مي كني و دست می زني. بمناسبت هفته هواي پاك تو ادارمون مسابقه نقاشي با همون موضوع هواي پاك بود كه كوچولوي دوست داشتني مامان هم شركت كرده بود ببينيد اولين اثر هنريشو...   ...
1 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد